Nostalgia
ساعت 5 عصر، روزی از هفته، یک خیابان خلوت، گوشهای از شهر، باران.
آسفالتِ خیس صادقانه نورها را منعکس می کند.
قطراتی از گذشته به شیشه هجوم می آورند،
به جز از لابهلایِ قطرات، چیزی دیدنی نیست.
لحظات مثل دودی که از شکاف پنجره فرار می کند، می روند.
شیشه خیس به تمامی،
و تیغۀ برفپاکن، گذشتهها را با خود می برد
- سلام