Wednesday, December 11, 2002

Nostalgia

ساعت 5 عصر، روزی از هفته، یک خیابان خلوت، گوشه‌ای از شهر، باران.
آسفالتِ خیس صادقانه نورها را منعکس می کند.
قطراتی از گذشته به شیشه هجوم می آورند،
به جز از لابه‌لایِ قطرات، چیزی دیدنی نیست.
لحظات مثل دودی که از شکاف پنجره فرار می کند، می روند.
شیشه خیس به تمامی،
و تیغۀ برف‌پاکن، گذشته‌ها را با خود می برد

- سلام

0 comments
...........................................................

The sky will widen
We had enough of it
To live in the ruins of the sleep
In the low shade of the rest
Tiredness of the abandonment
. by Paul Eluard

Note on Nothing

Home

E-mail

Archive

Links

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  Blogroll Me!

  Powered By Blogger TM

:Recent Posts
دیروز فکر می کردم مشکل کتابیم حل شده ولی امروز دوب...
!A Bookworm سال سوم دبستان بود که شروع کردم به مط...
?...What if
Illusion چشم در چشم آتش خیره، مبهوت، اینک معجزۀ...
کو تا دفعۀ بعد!((:
به نجوا در گوشش گفتم، نشنید. بلند تر تکرار کردم، ب...
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
خُب تموم شد! بالاخره این امتحانای لعنتی تموم شد 3...
دیروز به این نتیجه رسیدم که: بارون قشنگه مادامی ک...
... حقیقتِ ناباور چشمانِ بیداری کشیده را باز یافته...