- بی آرزو چه میکنی ای دوست؟
- با مردههای در درون خویش به ملال سخن میگویم.
و شما را پرستیده است هر مرد خودپرست ،
- هوا خاموش ایستاده است ،
ازآخرین کوچ پرندگان پر هیاهو سالها می گذرد.
آب تلخ این تالاب
اشک بیبهانۀ من نیست؟
- به چه می گریی؟
- نمی دانم ، زمستانها همه در من است.
به هر اندازه که بیگانه سر بر شانه ات بگذارد
بازی آشناست غم .
"شاملو"