دیشب وبلاگ دخترکی رو پیدا کردم که وقتی اسمش رو نگاه کردم، توی ذهنم یک Flashback خورد به چند سال پیش که شبی را با این دخترک به همراه جمعی در یک از مناطق ییلاقی گذرانده بودم. خاطره خوبی نبود، تمام مدت شب که به ناچار با این دخترک زیر یک سقف گذراندم، درحال حرص خوردن بودم. این دخترک استعداد عجیبی در پیادهروی روی اعصاب من داشت. با مهوع ترین روشهای شناخته شده سعی در جلب توجه داشت. داستان به اینجا ختم شد که من بر خلاف برنامه مجبور به ترک اونجا شدم. قسمت فجیع داستان اینجا بود که وقتی صبح زود بیدار شدم که برم، همه در خواب ناز بودن، از در که خارج شدم با همین موجود مواجه شدم که با لبخندی به پهنای صورتش درست روبه روی در نشسته بود. سر صبح هم ولکن نبود. بگذریم، در وبلاگش شعر مینویسه، اما بر خلاف ظاهر نسبتاً آوانگارد شعرهاش، مضمون چشمگیری ندارن. آدمها برخلاف تصورشان نمیتوانند مشخصات شخصیتی خود را پنهان کنند. از یاد آوری اون داستان هم اعصابم خورد میشه.