آه زمین تنها مانده! زمین رها شده با تنهایی خویش!
انسان زیر لب گفت: تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانیئی میخواست.
نه كه مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی احساس عمیق سرشكستگی چگونه از تقدیر سخن میگویی كه جز بهانه تسلیم بی همتان نیست؟
آن افسونكار به تو میآموزد كه عدالت از عشق والاتر است.
دریغا كه اگر عشق به كار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابكارانه از آن دست نیازی پدید افتد. آنگاه چشمان تو را بربسته شمشیری در كفت میگذارد هم از آهنی كه من به تو دادم تا تیغه گاوآهن كنی!
اینك گورستانی كه آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویران بی حاصلی كه منم!
شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند كه باد دررسید میانه به هم زن و پر هیاهو.
دیری نگذشت كه خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالاگرفت بر سراسر خاك و به خاموشباشهای پر غریو تندر حرمت نگذاشتند.
زمین گفت: اكنون به دوراهی تفریق رسیدیم.
تو را جز زردرویی كشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست پس اكنون كه به تقدیر فریبكار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا كه ویران توام هنوز در این مدار سرد كار به پایان نرسیده است.
همچون زن عاشقی كه بستر معشوق از دست رفته خویش میخزد تا بوی او را دریابد سال همه سال به مقام نخستین بازمیآیم با اشكهای خاطره.
یاد بهاران بر من فرو میآید بی آن كه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترش ریشهای را در بطن خود احساس كنم. و ابرها و با خس و خاری كه در آغوشم خواهند نهاد با اشكهای عقیم خویش به تسلایم خواهند كوشید.
جان مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیاب دردناك تو سلطان شكسته كهكشانها خواهم اندیشید كه به افسون پلیدی از پای درآمدی
و رد انگشتانت را
بر تن نومید خویش
در خاطرهای گریان
جستجو
خواهم كرد.
"شاملو"