رهگذر شاخۀ نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
به خاطر داری؟
برایم خواندی،
و من در خالی حضورت این بار می خوانم.
نه، می دانی حافظه ام یاری نمی کند از کتاب می خوانمش ولی نشانهها را خوب می شناسم، خوب.
نشاني
«خانة دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار.
آسمان مكثي كرد.
رهگذر شاخة نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
«نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازة پرهاي صداقت آبي است.
مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر بدر مي آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فوارة جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لاية نور
و از او مي پرسي
خانة دوست كجاست.»