بدرقه
دور که میشوی، دور که میشوم، این فاصله است که پس هر شیشه رخ مینماید.
چندی است که نام فاصله تصویری در ذهنم میسازد: مجسمههای دور از هم و ریسمانهای قرمز پاره شده و چیزی که دو سر ریسمانها را به هم وصل میکند، فاصله.
سفر چنان بوی فاصله میدهد که یارایش نیست. هیج میدانی چرا سفرهایمان هم زمان است، گیرم یکی کوتاهتر از دیگری؟
سالها ست بوی سفر بوی شادی محظ نیست، بوی غریبی با خود دارد، گرچه ناآشنا نیست نابهجاست اما.
دور که میشوی، دور که میشوم، چیزی ناشناس در من فرو میریزد. احساس گنگی گلو را قلقلک میدهد و چیزی راه گلو را سد میکند.
8:44 PM
...........................................................
|